نسیم داغِ دم عصر می پیچیه توی لباسی که هیچ وقت توی خونه نپوشیده بودمش، مهره های درشت سورمه ای رو یقه اش با هر قدمی که بر می دارم بهم می خورن ولی صدایی ندارن، شاید هم من نمی شنوم، مثل تمام این دو سه هفته ای که نه دیدم و نه شنیدم و یه باره دیدم رسیدم به خرداد و خرداد هم داره میره و تمام این مدت به جای مغز و احساسم بدنم تصمیم گرفته برام. اونقدر محکم و قوی که دیگه فقط فکر می کنم که دارم فکر می کنم.

زنگ زد و گفت خوبی؟ گفتم اره. گفت چه خبر؟ گفت بی خبری. هیچی سلامتی، با چه خبر دوم هم بهونه آوردم و قطع کردم، هوا گرم بود ولی نه اوقدری که گوشام داغ بشن و هر چند از زیر مقنعه ناپیدا ولی مطمئنا تا گردن قرمز. نمی تونم از این

همه اتفاق های

افتاده تو همین دوماه گذشته بگم، اصلا گفتنش چه دردی رو دوا می کنه؟ داغی، زیر گوش و گلوم می پره.


ساعت هنوز شیش و نیم صبح نشده بود، بیدار بودم. اس ام اس رو دیدم با احتمال اینکه خوابه و این اس ام اس طبق معمول از طریق درگاه بانک دیر دیلیور شده ، تا ساعت نه به صفحه ی لپ تاپ خیره بودم تا یک کلمه از مقاله های جلوی روم رو بفهمم، ساعت نه صبح وسط نفهمیدن هام بعد از بیست و چهار ساعت خوابم برد، یازده زنگ زد حرف زدیم، نگفت خوبی؟ گفت چته؟ چی شده؟ گفتم خواب بودم. نمیشه بگم بیست روزه آمپرازول هام تموم شده و نه حوصله دارم و نه وقتشو واسه ویزیت جدید، گلوم سوخته ی اسیده مثلِ همیشه. قرمزی تا صورتم هم بالا میاد.

طاقت نداره ، دوباره زنگ می زنه، چند بار می پرسه خوبی؟ میگم خواب بودم اون موقع واقعا. میگه بیا می گم نه. چی شد که خداحافظی کردیم و یادم نیست فقط یادمه یه چیزی پرسیدم که مطمئن بشم این همه ناملایمتی از سر ندونم کاری من نبوده باشه، نبود. طبق معمول همیشه دلیل بی رحمی و بی مهری ها بی دلیل بودنشه. هنوز دو دقیقه از خداحافظی نگذشته بود شاید که قرمزی و داغی و پس زدم و به جای بدنم تصمیم گرفتم و بلیط بی برگشت گرفتم، هرچند بر می گردم به این آبادی غریب گرم و قرمز.

پ.ن: خوبی؟ خوبم به خوبیت :) +عنوان Imagine Dragons

عکس :همیشگی





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها