بیخودی خیال نباف، اگر بافتی دور دنیایت خیال نپیچ. آدمی هیچ وقت نمی داند کی و به کجا می رود. شاید روزی برسد که هشت از بهار گذشته یکهو وسط بیست و چند سالگی، وقتی باید حرص بخوری برای مقاله ها و پایان نامه ی وامانده روی دستت، نشسته ای و دنبال کد قالب می گردی برای وبلاگی که روزگاری هجده سالگی هایت را توی آن زندگی می کردی با نوشتن آرزوهای مخفی بلند بالا توی پست های منتشر نشده ات، با کد آهنگ ساختن برای مخاطبانت، با سر و کله زدن با کامنت های :" وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن." ها، با بزرگتر شدن، کتاب خواندن و توهم فهمیدن و فهمیده شدن، توهم اثرگذاری کلماتت و ریختن احساساتت روی صفحات مجازی، دوست هایی که مجازی نماندند، استرس شب های کنکور و

آنوقت می فهمی بیخودی برای زندگی ات از پیش قصه نوشته بودی. می فهمی دیگر نه از شنیدن چه قدر قشنگ می نویسی خوشحال میشوی  و نه از  چقدر صدای زمختی داری ناراحت. دیگر نگران قرص های رنگارنگی که باید بخوری نیستی و یا دیگر مثل نفس کشیدن برایت عادی شده اند و یا خودت پزشک زندگی ات شده ای و همه ی شان را دور ریخته ای. یا شاید هم تازه راه به زندگی ات باز کرده باشند.

آخر این مرور کردن ناراحتی نیست، خوشحالی نیست. یک حس مدام و دمادمِ زنده بودن است. همه اش می شود : "تو زنده ای و تا اینجا آمده ای!" تو هنوز، تو هستی! مرور کردنت نه از حسرت پاک شدنِ آرشیو هجده سالگی ات است نه از وبلاگی به وبلاگ دیگر کوچ کردن.  مرور کردنت از سر دلتنگی  هم نیست برای چیزی که بودی یا قرار بود باشی. مرور کردن برای روزهای سخت است، برای روزهای آسان هم. برای وقت هایی که لازم است دوباره به عقب نگاه کنی و بگویی:" من، هنوز من هستم."

پ.ن: برای روزهایی که به عقب نگاه کنم و دوباره من باشم،سخت، آسان، مثل یک زندگی!

پ.ن بعدی: به اولین وبلاگی که برایم مانده بود هم برگشتم، اینجا اما ادامه دارد.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها