یادداشت های خانم انار



لاک طلایی مات که روی ناخنم می شینه و بوی لاک ریه هایم را قلقلک می ده به این تعطیلات بین ترمی که کوتاهه و بلند به نظر می رسه و شاید هم برعکس؛ فکر می کنم. به این که از روز اولی که یهو وسط راهروی ورودی پیدام شد دوست داشتم لاک بزنم و نزدم. هی مقاومت هی حالا بعدا، بعد از اینکه دوش گرفتم، بعد از اینکه مقاله ها رو ادیت کردم و فرستادم، بعد از اومدن نمره ها، بعد از چرت زدنبعد از بعد از این قضیه فقط به لاک زدن ختم نمیشه دو هفته ی تمامه ذهنم قنج می ره و حتی موقع خواب یه شعر جدید لیز می خوره و تو چشمام راه میره ولی با ذکر بعدا می نویسمش تموم میشه و می ره پی کارش. حتی این پست قرار بود پنج روز پیش نوشته بشه، ولی ته اش.


راضی نیستم، از کجا فهمیدم؟ از مرور گذشته ها، از پرسه زدن بین نوشته های قدیمی منتشر شده و نشده، از دیدن عکس ها، از دیدن اون قاب عکس روی دیوار که از هر فاصله ای بهش نگاه کنم حتی اگه چشمامو ببندم می بینم که روش نوشته شاعر محترم! یا حتی همین چمدونی که خالی نشده ،پر میشه. یا حتی مقاومت در برابر سر زدن به انار حیاط پشتی :)


ته اش چی؟!! اینه که از خودم می پرسم؟ ته اش چی؟! چرا دارم به ته اش فکر می کنم و نمی دونم، شاید به ته اش فکر کردن نشونه بزرگسال شدنه، مقاومتی که کل زندگی داشتم! دوست ندارم، شاید هم نداشتم بزرگ بشم! شاید  هم دوست داشتم پرانگیزه و امیدوار بمونم!


پ.ن: البته خالی بودن بیان، بی تاثیر نیست! خالی از متن که نه خالی از محتوا :) + اگر سایت یا مطلبی برای برنامه ریزی  کلی به زبان انگلیسی سراغ دارید برام کامنت بذارید. (تشکر)


عکس: شاید یادم اومد فراموش شده ها رو.



 


لاک طلایی مات که روی ناخنم می شینه و بوی لاک ریه هایم را قلقلک می ده به این تعطیلات بین ترمی که کوتاهه و بلند به نظر می رسه و شاید هم برعکس؛ فکر می کنم. به این که از روز اولی که یهو وسط راهروی ورودی پیدام شد دوست داشتم لاک بزنم و نزدم. هی مقاومت هی حالا بعدا، بعد از اینکه دوش گرفتم، بعد از اینکه مقاله ها رو ادیت کردم و فرستادم، بعد از اومدن نمره ها، بعد از چرت زدنبعد از بعد از این قضیه فقط به لاک زدن ختم نمیشه دو هفته ی تمامه ذهنم قنج می ره و حتی موقع خواب یه شعر جدید لیز می خوره و تو چشمام راه میره ولی با ذکر بعدا می نویسمش تموم میشه و می ره پی کارش. حتی این پست قرار بود پنج روز پیش نوشته بشه، ولی ته اش.


راضی نیستم، از کجا فهمیدم؟ از مرور گذشته ها، از پرسه زدن بین نوشته های قدیمی منتشر شده و نشده، از دیدن عکس ها، از دیدن اون قاب عکس روی دیوار که از هر فاصله ای بهش نگاه کنم حتی اگه چشمامو ببندم می بینم که روش نوشته شاعر محترم! یا حتی همین چمدونی که خالی نشده ،پر میشه. یا حتی مقاومت در برابر سر زدن به انار حیاط پشتی :)


ته اش چی؟!! اینه که از خودم می پرسم؟ ته اش چی؟! چرا دارم به ته اش فکر می کنم و نمی دونم، شاید به ته اش فکر کردن نشونه بزرگسال شدنه، مقاومتی که کل زندگی داشتم! دوست ندارم، شاید هم نداشتم بزرگ بشم! شاید  هم دوست داشتم پرانگیزه و امیدوار بمونم!


پ.ن: البته خالی بودن بیان، بی تاثیر نیست! خالی از متن که نه خالی از محتوا :) + اگر سایت یا مطلبی برای برنامه ریزی  کلی به زبان انگلیسی سراغ دارید برام کامنت بذارید. (تشکر)


عکس: شاید یادم اومد فراموش شده ها رو.



 


یک‌روز صبح از خواب پا میشی،  آروم آروم پلکات باز شده باشه مثلا! سرت درد نمی کنه خیلی هم پر انرژی میری که روزتو شروع کنی. پس پیش به سوی دستشوئی. صورتتو میشوری و بی خیال قواعد با همون پیرهنی که از دیشب تنت مونده خشک می کنی. پیش به  صبحانه! از توی یخچال حین در آوردن قالب پنیر بی هوا و حواس با آرنج یه تخم مرغ و پخش زمین می کنی. بی خیال می خندی و میری سمت میز قالب پنیر رو می ذاری روی رو میزی و میری کارد و نون بیاری، بی هوا و حواس پاهات کشیده میشه روی زمین و روی لاشه ی تخم مرغ سر می خوری و پرت میشی‌. سرت محکم می خوره روی زمین. چشماتو که باز می کنی می بینی غیر از تخم مرغ یه لاشه ی دیگه هم روی زمینه، که دیشب وقتی خسته برگشت، می خواست نیمرو بخوره، از سر خستگی آرنجش خورد به تخم مرغ و شکست. همین جوری که می رفت دستمال بیاره لاشه ی تخم مرغ رو پاک کنه زیر لب چهار تا فحش رکیک داد و موقع رد شدن لیز خورد و سرش محکم خورد روی زمین و حالا سه تا لاشه روی زمینه، یه تخم مرغ خشک شده، یه جسد پر از خون های خشک شده و یه تخم مرغ تازه


داشتم به آخرین بار فکر می کردم، بیست و هشتم مهر که از معلم بودن خداحافظی کردم و بعد از صُفه جای دیگه ای بودم، با ته مونده ی یه طوفان خاک که خورشید نیم طلوع کرده رو به غروب رسونده بود، همین طور بی جون! خسته بودم، همه آدمها تو ماشین نمی تونن بخوابن؟!! خودم زیر لب می خوندم یا دلم :بسیار سفر باید.؟؟!

داشتم به آخرین بار فکر می کردم، بیستم آبان روز تولدش، ارائه رو که سر کلاس دادم بی خیال کلاس شدم و نشستم به نوشتن! خط زدم نوشتم خط زدم نوشتم، بغل دستیم خیره خیره خیره خیره. یهو صدای همکلاسی توی گوشم پیچید :".من قبل از ."! بغل دستی خیره تر و خیره تر و خیره تر با یک عالمه تعجب! بعد کلاس یکی بهم گفت بغل دستی داشت نگاهت می کرد، با دست محکم زدی به پیشونیت!

داشتم به آخرین بار فکر می کردم، یه بغل طولانی جلوی محوطه ی خوابگاه علوم! یه دختر با مانتوی آبی بلند که چند لحظه بعد زیر چشمش رد ریش یه مرد احساسی مونده بود.

داشتم به آخرین بار فکر می کردم، حوالی پنج صبح بیست آذر،بیدار شدم و نیم خیز روی تخت نشستم. یکی اشهد می خوند؛ هنوز داشت می خوند که همه چی تموم شد. همدیگه رو آروم کردیم.

داشتم به آخرین بار فکر می کردم، بیست و ششم آذر با بیست دقیقه تاخیر، یه کیک روی دستم با چهار تا شمع روشن که کلمه ی love رو می ساختن! ذوق پرید تو چشماش وقتی کیک و بهش دادم دستاش می لرزید. تولدت مبارک! همه تعجب کرده بودن.


داشتم به آخرین بار فکر می کردم، به امروز، که وقت می ری کتری آبجوش رو از تو آشپزخونه بیاری بوی روغن زیادی داغ شده، شلغم سوخته و بوی گوه ِ دستشویی های ته سالن زندگی رو می کشن.

داشتم به آخرین بار فکر می کردم و من هنوز اینجا رو یاد نگرفتم که زندگی کنم.

پ.ن: فاصله ی پست ها زیاد شده نه؟ فضا فضای نوشتن نیست به نظرم:)

عکس:.



نسیم روی پیشونی داغتت راه بره، نفهمی همچنان داغ کرده صداتو خوب و سرحال نشون بدی پشتِ تلفن، راه بری تو تاریکی سلون سلون و شل و ول بری برسی به ورودی زیر لب یه چیزی بگی که خودت هم نفهمی سلامه یا نه بلند به جای جواب سلامت بگه:انگشت نزدی! سه قدم برگردی عقب رو به روت یه جعبه ی چوبی کوچیک با یه در باز کوفته شده باشه به دیوار،لازم نیست به دیدنش جاشو حفظی! صدای دستگاهه توی گوشت سوت بکشه :"شما مجاز هستید". بری بی حرف! از اون همه روشنی خفه کننده دور شی و دوباره فرو بری تو تاریکی بین درخت ها و روی سنگفرش ها لیز بخوری سمتِ آخرین ساختمون! چشمت تو تاریکی یه چهار درشت و تشخیص میده و داخل میشی نور می پاشه تو صورتت یک پله دو پله سه پله .چند پله(؟) میری بالا بالا بالا بالاخره می رسی به سالن و با کف و دیوار و سقف سفید و نور و نور نور و یه در سفید روش نوشته 321 ! داخل می شی نور هست یه چیزهایی زیر لب میگی که نمی فهمی و بعد میری بالا روی تخت ولو میشی یه شال رو چند مرتبه دور چشات می پیچی و  بالشت و فرو می کنی تو صورتت، خواب و بیداری که میان تو گوشت حرف می زنن تو سرت میخ می کوبن و بهش کیفشونو آویزون می کنن یا مانتوشونو اینقدر تهوع تو دل و ردت می پیچه که انگار جای شام پنبه های بالشت و خوردی! می کوبه تو سرت و می کوبه و. می کوبه! ولی صبح که بشه هنوز زنده ای

پ.ن: تمرین +زندگی+میگرن!


داشتیم صحبت می کردیم که فهمیدم از سال آخر کارشناسی فقط سال آخر رو با یک موضوع خاص یادمه، و حتی یادم نیست اون کسی که نگران شده بود و با کلی زحمت پرسیده بود حالمو؛ کی بود! یا حتی از اردیبهشت تا اول مرداد همین امسال رو هم یادم نبود،هیچ چیزی رو یادم نمونده بود! مساله های مهم یا غیر مهمی که شاید ساعت ها در موردش با هم حرف زده بودیم رو! خب قسمت جالبش هم اینه که هیچ عکسی از این زمان ندارم!هیچ! این شد که به آرشیو اینجا سر زدم و از اردیبهشت تا آخر تیر اینجا رو خوندم،طرح داستانی که ننوشتمش هیچ وقت، روزهای معلم بودن،روزهای تصمیم گرفتن به کنده شدن از اجتماع روزهای سخت روزهای خوب با هم یادم اومد. این شد که یادم اومد من وبلاگم هستم،مهم نیست چند درصد زندگی رو اینجا بدون ذکر جزئیاتش می نویسم،مهم  اینه که اون لحظه که دست هام رو کیبورد میره و بعد هم دکمه ی دخیره و انتشار ؛اون لحظه، اون حس منم و من وبلاگمم!


پ.ن:هرچند فضا،فضای من و امثال من نیست!

عکس: بیخودی خودمو خط می زدم!


یکی دو روز زودتر هم شاید وقتِ کافی باشه برای این باشه که بهت بگم تازه شروع ماجراست، زندگی ماها یه جنگ نابرابره درست! سخته درست! طاقت نداری درست ولی غلط می کنی تولدت و خوش نباشی،دنیا به تک تک آدم هاش نیاز داره و گرنه نمی اومدیم، یا اگه می اومدیم بیست و پنج تایی نمی شدیم!

تولدت مبارک! واسه دنیا مبارک

پ.ن:جهت شادی روح کنجکاوان تولد

ایشونه


نوشته بود متاسفانه گذشته غیر قابل کتمانه! درسته! گذشته هست تا همه جا؛همیشه مثل اینکه تنها یک پیرهن داشته باشی که اون پیرهن هم پوشیدگیش بستگی به تک دکمه ی روی گلوت داشته باشه! همین قدر ممکنه خفقان آور باشه.

حتی در بهترین حالت هم گذشته باشه ممکنه خاطرات خوبش خفه ات کنه:) مثل افتادن آلبوم عکس ها از روی کمد و سر خوردن یه عکس از لای آلبوم روی دست و پاهات! چه کار می تونی بکنی آتیش بزنی عکسا رو، دور بندازی نوشته ها رو،آدم ها رو کنار بزنی و بری ؟!

گیرم همه ی این کارها رو کردی بعدش چی؟!! هیچ! حس خفگی همیشه هست! ولی صورتک ها و ماسک ها هستن! صورتک های بی خیالی،سکوت،خنده؛گریه،آرامش و حتی تصمیم!

پ.ن: گفت دوستت داشتم!نگفت دوستت دارم.گذشته!

 

 

 

عکس: فرار کن،فرار!

 

 


دو روز بیشتر از تغییرات نگذشته و در واقع دیروز اولین روز بود، که شد یه عمر الان چون می دونم! می دونم سرامیک هشتمی ورودی ضلع غربی طبقه ی سوم بلوک چهار، شکسته و موقع رد کردن چمدون از روش صدای شکستن همزمان سه تا بشقاب چینی رو میده! یا بوفه مرکزی بدترین خوراکی های دنیا رو داره، و پلویی که با برنج هندی درست می کنن مزه ی آب سرد می ده چون خیلی شستنش! یا حتی می دونم گربه ی نارنجی سلف از هیچ کس نمی ترسه ولی سگ هایی که میان همشون می ترسن از آدمها،می دونم می دونم می دونم می دونم ولی عادت اینجا تا آخر عمر هم بمونی عادتی وجود نداره! روی شماره و آدرست هم معلومه! بلوک چهار،اتاق 323!

پ.ن:تکرار همون روزها،تو روزهای جدید شاید!


به تک و توک ستاره های روشن پنل کاربری وبلاگم خیره شده بودم و به صفحه ی اصلی؛ هفتصد و هفتاد و هفت روز اینجا انار بودم و آنجا دانشجو، معلم، خواهر، دختر، مترجم! هفتصد و هفتاد و هفت فقط سه هفت پشت سر هم به نظر می رسه ولی نه برای من. پست اول اینجا از شروع دوباره گفتم چون وبلاگ قبلی رو به خاطر یک حس ساده مجبور شدم رها کنم و این رها کردن اینقدر سخت بود که در برابر یه حس ساده جبهه گرفتم و تنفر نسبت به اون حس تو وجودم نشست، الان اما از اون تنفر هیچ خبری نیست جز یه حسرت که اگه جبهه گرفتنی نبود الان وبلاگ قبلی همچنان سرحال و زنده به کارش ادامه می داد! ولی اگه به حسرت خوردن باشه خیلی قبل تر از اون رو بلاگفا نابود کرد و قبل ترهاش دست های خودم توی هر مرتب کردن و خونه تی.


اینجا اینقدر "آدم خوب" دیدم، که یادم بره کم مهری ها و بی احترامی هایی که کم هم نبودن. و چقدر خوبه که با خوشحالی شون شاد شدم و با ناراحتیشون فکر کردم و غمگین شدم و راه نشونم دادن و راه نشونشون دادم. تو این روزهای شلوغم به اولین پست وبلاگ فکر کردن شاید احمقانه به نظر برسه ولی فقط خودم می دونم که اون روزها نگران چی بودم، برای چی اشک می ریختم و وقتی تموم می شد ، اینجا از شروع دوباره می نوشتم. هیچ وقت راحت نیستم اون روزها رو تکرار کنم، هر تکراری یه غم عمیق به همراه داره یه حفره ی پر نشدنی مثل یه سیاهچاله شاید. نمی دونم ولی چندماه پیش "ه" بحثش رو پیش کشید و مثل همه فکر می کرد اون روزها من به خاطر اون استاد و اون درس روزها و شب ها اشک بودم وقتی حقیقت و شنید مثل همه کپ کرد.  تو همون روزها اینجا خیلی ها فهمیدن که این از نو شروع کردنه دردناک تر از جمله های امید بخش و محکمی بود که می نوشتم پرسیدن و نپرسیدن ولی همراه بودن. مثل جامدادی خرگوشی پست دوم وبلاگ که هنوز همراهه. مثل حقیقت پشت پست دهم که کش دار شد تا اول مهر همین امسال همراه با زندگی جدید.

بسیاری از اون آدمهای خوب پنل کاربری مو با ستاره هاشون درخشان نمی کنن چون دیگه وبلاگ نمی نویسن، وبلاگشونو عوض کردن و دوست ندارن من جز خواننده هاشون باشم (این گله نیست)،کانال براشون از وبلاگ جذاب تر شده و شاید خیلی چیزهای دیگه. ولی جذابیت همه چیز به یک باره تموم میشه! یه وقتی به خودت میای می بینی دیگه هیچ چیز جذابی وجود نداره اما باز به حرمت قد کشیدن روحت تو این هفتصد و هفتاد و هفت روز می ذاری خاطراتت بمونن، روزهای جذابت بمونن و با خودت می گی دیگه سخت تر از اون گذشته ای که دوباره توش شروع کردی که نیست!  پست 290 ام هم می تونه اولی باشه

پ.ن: دلتنگم، دلتنگ نوشتن از روزمرگی وسط نوشتن نقد فیلم، کتاب و مقاله، وسط یاد گرفتن زبان سوم و.

عکس: هنوز هست اسمم



خوابگاه دختران جاییه که وقتی ساعت سه و نیم صبح از بالشت خیس شده از اشکات و خیره شدن به سقف سیاه شده از پشتِ پرده ی تخت ها  مخفی شدن؛ دل می کنی و میری دستشوئی و تو آینه به چشمای قرمز و موهای ژولیده ات خیره می شی یکی از توالت میاد بیرون و بعد با  یه لبخند بهت میگه موهاتو با چی فر می کنی و تو هم همون جوری باید بخندی و بگی مدل خودشونه!

پ.ن : در واقع خوابگاه یک خونه ی رها شده است که حتی روح ها هم زحمت تسخیرشو به خودشون نمیدن ولی ما لبخند می زنیم بهم که فکر کنیم زنده ایم!





فیلم رو ببنید کتاب رو بخونید و با اشک و لبخند قاطی بشید، تا یادمون باشه، یادم باشه همین چند روز پیش نویسنده ی کتاب رو جایی ملاقات کردم و وقتی ظرف شکلات رو جلوش گرفتم"دخترم" خطابم کرد. ما هم بچه های هموناییم، یادمون باشه یادم باشه امروز یکی دیگه از اون بیست و سه نفر گفت ما هنوزم بیست و سه نفریم! "ما"

پ.ن: زودتر از موعد اکران و خارج از جشنواره دیدم و باید بگم فیلم خوبی بود، جدای از کلیشه سازی های موجود! تا قبل از اکران کتابش رو بخونید تا بفهمید حق مطلب هنوز ادا نشده و صد البته حقش بیشتر از این هاست!



از پناه گربه ها از باران به ایوان و شکست گلدان خالی مانده از کاشته های اسفند، از خواب پریده بودم، که دوباره خوابم برده بود و ساعتِ چهار صبح، یک ساعتِ بعد؛ طبق عادتش لرزید و دوباره بیدار شدم و فهمیدم باز هم اشتباه کردم لرزش نیست تپشِ سختِ روزها توی شب ها باید ادامه داشته باشد. شب برای تکرار تمام حس های پشتِ نقاب مانده ی روز است!

پ.ن: شروع زیبایی نیست :) سخت  زیبا نیست

تبریک نگیم ارغوان بشنویم بیشتر به حالمون می خوره :)





بیخودی خیال نباف، اگر بافتی دور دنیایت خیال نپیچ. آدمی هیچ وقت نمی داند کی و به کجا می رود. شاید روزی برسد که هشت از بهار گذشته یکهو وسط بیست و چند سالگی، وقتی باید حرص بخوری برای مقاله ها و پایان نامه ی وامانده روی دستت، نشسته ای و دنبال کد قالب می گردی برای وبلاگی که روزگاری هجده سالگی هایت را توی آن زندگی می کردی با نوشتن آرزوهای مخفی بلند بالا توی پست های منتشر نشده ات، با کد آهنگ ساختن برای مخاطبانت، با سر و کله زدن با کامنت های :" وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن." ها، با بزرگتر شدن، کتاب خواندن و توهم فهمیدن و فهمیده شدن، توهم اثرگذاری کلماتت و ریختن احساساتت روی صفحات مجازی، دوست هایی که مجازی نماندند، استرس شب های کنکور و

آنوقت می فهمی بیخودی برای زندگی ات از پیش قصه نوشته بودی. می فهمی دیگر نه از شنیدن چه قدر قشنگ می نویسی خوشحال میشوی  و نه از  چقدر صدای زمختی داری ناراحت. دیگر نگران قرص های رنگارنگی که باید بخوری نیستی و یا دیگر مثل نفس کشیدن برایت عادی شده اند و یا خودت پزشک زندگی ات شده ای و همه ی شان را دور ریخته ای. یا شاید هم تازه راه به زندگی ات باز کرده باشند.

آخر این مرور کردن ناراحتی نیست، خوشحالی نیست. یک حس مدام و دمادمِ زنده بودن است. همه اش می شود : "تو زنده ای و تا اینجا آمده ای!" تو هنوز، تو هستی! مرور کردنت نه از حسرت پاک شدنِ آرشیو هجده سالگی ات است نه از وبلاگی به وبلاگ دیگر کوچ کردن.  مرور کردنت از سر دلتنگی  هم نیست برای چیزی که بودی یا قرار بود باشی. مرور کردن برای روزهای سخت است، برای روزهای آسان هم. برای وقت هایی که لازم است دوباره به عقب نگاه کنی و بگویی:" من، هنوز من هستم."

پ.ن: برای روزهایی که به عقب نگاه کنم و دوباره من باشم،سخت، آسان، مثل یک زندگی!

پ.ن بعدی: به اولین وبلاگی که برایم مانده بود هم برگشتم، اینجا اما ادامه دارد.




لطفا دلتون رو توی یک چهار دیواری کوچیک جا بذارید، نه گوشه گوشه ی خاک و به وسعت کیلومترها که با هر خبر و تماسی دلتون بلرزه ؛ مخصوصا تو روزهای سخت هی دلتون سر نخوره بره یه سمتی، هی قلبتون تیکه تیکه و مچاله نشه. انار نباشید، هی ریشه نزنید این طرف اون طرف :)

پ.ن: خوبیم؟نمی دونم خوبید؟


از اینکه همیشه، روزی سه بار بعد از هر بار شستن استکان ها، سینی چای را فقط آب می کشید و پشتِ لوله ی آب می گذاشت متنفر بود. از صحنه ی لوله ی گچ گرفته روی یک سینک سابیده شده و یک سینی چای فقط آبکشی شده و قهوه ای از لکه های چای، آنقدر قهوه ای که معلوم نبود اصلا چه رنگی بوده! از همان چند تفاله ی ته مانده روی سینک هم! قد و سنش باهم قد نداد بیشتر از اینها متنفر شود، از دم کنی زرد و چرک، از دستگیره های نصفه سوخته و.
بیست ساله که بود داشت زیر غذای سر رفته روی گاز را خاموش می کرد، و آخری را زیر بغل زده بوده و تکان تکان می داد تا وق وق اش ببرد! سینی چای را با یک دست آب کشید و پشتِ لوله گذاشت، چند تفاله روی سینک خشک شده بودند!

پ.ن: صحنه، تکرار، تنفر!

عکس: از سری پیشنهادات پینترست دوست داشتنی


داشتم یه ترانه ی اصیل و قدیمی گوش می دادم که رسیدم به اصطلاحی که یه روز غروبِ غمگین که یادم نیست غمگینیش از چی بود مادربزرگِ غمبرک زده ام لا به لای حرفاش گفت و از کل کلمه هاش همون چهار کلمه موند گوشه ی گوشم! یه غروبِ احتمالا تابستونی که توی حیاط نشسته بودیم و به خورشیدی که هی سردتر می شد و هی رنگش تند و تیز خیره بودیم که هنوز بوی حیاط مادربزرگه مونده گوشه ی بینی ام. یه بوی تیز خوش آیند. مثل نون محلی هایی که می پخت. اونوقت ها مادربزرگه دستش نشکسته بود، کلیه هاش درد نمی کرد، زانوش ساب نرفته بود. همون وقت ها که صبح طلوع نشده شیر داغِ از گاو می رفت برای جوشیدن که وقت صبحونه نون و پنیر بدون شیر نمونه. غمگینی مادربزرگ توی غروب تابستونی مونده گوشه ی دلم و هی تو ذهنم می چرخه :" تش منده گوشه دلوم."  که برسم به یه شب باهاری و عاصی از سفر یکی دو روز پیش و هی داغ دلم تازه بشه، دستام بلرزه، خنده هام بخشکه که "تش منده گوشه دلوم! " و هیچ کس نه نمی فهمه و نه قراره که بفهمه، که کلمه کمه واسه گفتنش!

پ.ن: حرفی دارم که از بیان آن عاجزم (وکسی آن را نمی فهمد)/ معنا




باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ یعد از اذون صبح! اما شب چهارم بود، شش صبح از خواب یک ساعته ی یک شب شلوغ تا صبح کشیده شده، عرق کرده و خیس از جی یک مار رو گردنم بیدار می شم! کثافت همه جا رو گرفت توی بغض و عجز قربانی می شم.


پ.ن: مثل یک گوسفند پروار شده برای مرگ


عکس: کابوس یک واقعیت




وبلاگ خیلی جای عجیبیه، مثلا می تونی شاهد کنکور دادن تا ازدواج و حتی بچه دار شدن کسی باشی بدون اینکه واقعا بدونی کیه! چه شکلیه؟ چه کاره است؟ جنسیت اش چیه؟ قسمت عجیب تر از عجیبش خوشحال شدنته برای همون فرد


پ.ن: برای ما که اینجا بزرگ شدیم!


وسط خیره شدن به عکس ها، خوندن سه گانه نیویورک و پیاده،نوشتن یک خروار نقد شعر و تصحیح خروارها خروار دیگه، وسط غذا پختن های آخر هفته و خرید های روز به روز که ای وای نون هم نداریم! وسط همینا خط به خطش، تصویر به تصویرش یهو می ریزه تو دلم و نوشته میشه، امیدوارم می کنه و خوشحال، مثل خوردن یک مشت فلوکستین با هم! خوشحالی عمیق موقت تا دوباره پیدا شدن زندگی.


پ.ن: شعر


عکس: از پیشنهادات جذاب پینترست



پیاده اسم رمانیه که نیم ساعت پیش تمومش کردم، هر چند برای من سیلابس درسی به حساب می اومد ولی خوندنش خالی از لطف نیست. دوستش داشتم، ادبیات روان و البته به روزی داره و داستان واقعی. داستانِ یک زن در اوایل دوران جنگ و بعد از انقلاب، که درگیر بارداری و زندان رفتن شوهرش میشه و یه پایان غم انگیز. در کلیت داستان احساس غریبی نکردم با محور اصلی، چون به نظرم همه ی ما حداقل یک نفر رو دور یا نزدیک می شناسیم که کم و بیش داستان زندگیش شبیه به داستان شخصیت اصلی داستان باشه. و صدالبته جمله ی روی کتاب بهترین توصیف از کلیت ماجراست:" نشینی پشت در، همه چیز رو بریزی رو دایره."
پ.ن: کتاب حدودا 220 صفحه است و چاپ دومش زمستان سال 97 در تهران توسط نشر چشمه بوده به قلم خانم بلقیس سلیمانی ، قیمتی که من کتاب رو تهیه کردم 28000 تومن بود.



پام که وا میشه به ساختمون بوی پیاز داغ و روغن داغ می پیچه تو مغزم و بوی سوخته ی برنج، چهار تا پله رو که برم بالا طبقه ی کارشناسی های جدیدالوروده، بوی پیاز داغ این دفعه با بوی توالت ، نم و کثافت قاطی میشه، طبقه ی سوم هم تعریفی نداره هرچند، سن و سال و تجربه بالاتره. بوها رو تحمل می کنم تا برسم به سیصد و بیست و سه. می رسم ولی نفس دیگه نمونده، صدای دکتر توی مغزم می پیچه که زیاد از پله ها بالا پایین می ری؟ نفستم بند میاد؟ هوش و حواست چطوره؟ تمرکز داری؟


لباس ها رو که عوض می کنم می رم روی تخت، یک در یک و نیم یا کمتر، بعد از زله چهار پنج ریشتری پنج صبح آذر ماه سه چهار سانتی هم از دیوار فاصله گرفته و میم هر وقت حوصله اش سر بره دست و پاشو میاره بالا. تو همین یک در یک وجب، جعبه ی میوه پلاستیکی رو به پهلو گذاشتم و توش از اسبِ من معین دهاز و دیوان فروغ پیدا میشه تا تایسون*، از قرن 18 و شروع فمنیست هست تا پست مدرن و سه گانه ی نیویورک. بیخ به بیخ سه راهی برق که از پایین نزدیک در تراس تا اینجا کشیده شده یه جعبه ی فی هست، جعبه ی شکلات از آب گذشته ای که پارسال تو همین اردیبهشت به عنوان کادوی روز معلم دستم دادن و هر چی توش بود سهم خواهر زاده ها شد و فریده!  که وقتی حوصله ام سر رفته بود و فکر می کردم به هزینه ها ریخت تو خرده پارچه های مامان و دکمه ها و عروسک شد. رو جعبه ی میوه چند تا بسته قرص هست و روی دیوار کنارش برگه های نوت پر از تاریخ ارائه ها، دفاع و مقاله و قرص! جعبه های خالی بیسکوئیت ویتانا رو چچسبوندم به دیوار، جا برسی، جا قلمی و. و یه جعبه دستمال کاغذی چسبیده شده به دیوار واسه شب هایی که پوکساید رو پیدا نمی کنم و هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای رو هم.

* critical theory today_Lios Tyson

پ.ن چند شبه پیداش نمی کنم!


عکس: باز هم پینترست :)







همین حالا که استکان چای داغ را گذاشته ام روی فرش، و به بخارش نگاه می کنم به سرم می زند امروز قرار نبود چای داغی کنار دستم باشد و به بخارش نگاه کنم. از تقریبا 24 ساعت گذشته حرف می زنم. چرا تقریبا چون دیشب این وقت تازه داشتم امضاهای آخر را پای پرونده می زدم و برگه ی ترخیص می گرفتم و هنوز تمام نشده بود ساعت 10:15 دقیقه.

ترسیده بودم از تنهایی، کی؟! وقتی که با وجود درد زیاد بعد بیست دقیقه که گردنم را پایین گرفته بودم که صورتم جز فیلم ها و لایوهای تماشاگرها نباشد با دست های همچنان لرزان به دستور پلیسی که بالای سرم بود به اورژانس زنگ زدم یک بار، دوبار، سه بار، چهار بار، بارها شماره را با یک 1 اضافه گرفتم، پلیس گوشی را ازدستم گرفت، شماره را گرفت و وقتی همچنان بوق می خورد گوشی را پس داد، آدرس را گفت و و رفت!

ترسیده بودم از تنهایی، کی؟ وقتی که تکنسین اورژانس آتل را به گردن هایمان بست و موقع فرو کردن سوزن توی دستم وقتی چشم هایم را بسته بودم ،گفت:" نترس، تموم شد". وقتی که گفت با خانواده یا آشنایتان تماس بگیر و من گفتم هیچ کس را نداریم، همین سه نفریم.

ترسیده بودم از تنهایی وقتی که اورژانس بیمارستان؛ مسئول پرونده گفت به پدر یا مادرت زنگ بزن و گفتم غریبم! وقتی که با پاهای لرزان و آتل گردن پرونده تشکیل می دادم. وقتی که پدری لباس بیمارستان را تن پسر شش ساله اش می کرد و به دلداری های خانواده و دادهای پزشک و پرستار اعتنا نمی کرد و از شوک خبر :"باید بره اتاق عمل" زجه می زد.

بعد از ساعت ها طولانی شدن چکاپ و تا رادیولوژی و داروخانه رفتن، وقتی بالاخره سرم را وصل کردند به پایین تختم خیره شدم. مردی روی ویلچر افتاده بود و حتی ناله نمی کرد.

آخرین نفرمان هم که ترخیص شد، برگه ی ترخیص را که ثبت کردیم و تحویل دادیم، مرد همچنان روی ویلچر بود. پرستار داد زد: خانواده ی این مرد تی شرت نارنجی، جواب ندادن، همراه نداره، بگین خدمات بیاد ببرش آزمایشگاه و رادیولوژی.

پ.ن: تنهایی؟!

+خوبم!

عکس: پینترستِ من :)



نسیم داغِ دم عصر می پیچیه توی لباسی که هیچ وقت توی خونه نپوشیده بودمش، مهره های درشت سورمه ای رو یقه اش با هر قدمی که بر می دارم بهم می خورن ولی صدایی ندارن، شاید هم من نمی شنوم، مثل تمام این دو سه هفته ای که نه دیدم و نه شنیدم و یه باره دیدم رسیدم به خرداد و خرداد هم داره میره و تمام این مدت به جای مغز و احساسم بدنم تصمیم گرفته برام. اونقدر محکم و قوی که دیگه فقط فکر می کنم که دارم فکر می کنم.

زنگ زد و گفت خوبی؟ گفتم اره. گفت چه خبر؟ گفت بی خبری. هیچی سلامتی، با چه خبر دوم هم بهونه آوردم و قطع کردم، هوا گرم بود ولی نه اوقدری که گوشام داغ بشن و هر چند از زیر مقنعه ناپیدا ولی مطمئنا تا گردن قرمز. نمی تونم از این

همه اتفاق های

افتاده تو همین دوماه گذشته بگم، اصلا گفتنش چه دردی رو دوا می کنه؟ داغی، زیر گوش و گلوم می پره.


ساعت هنوز شیش و نیم صبح نشده بود، بیدار بودم. اس ام اس رو دیدم با احتمال اینکه خوابه و این اس ام اس طبق معمول از طریق درگاه بانک دیر دیلیور شده ، تا ساعت نه به صفحه ی لپ تاپ خیره بودم تا یک کلمه از مقاله های جلوی روم رو بفهمم، ساعت نه صبح وسط نفهمیدن هام بعد از بیست و چهار ساعت خوابم برد، یازده زنگ زد حرف زدیم، نگفت خوبی؟ گفت چته؟ چی شده؟ گفتم خواب بودم. نمیشه بگم بیست روزه آمپرازول هام تموم شده و نه حوصله دارم و نه وقتشو واسه ویزیت جدید، گلوم سوخته ی اسیده مثلِ همیشه. قرمزی تا صورتم هم بالا میاد.

طاقت نداره ، دوباره زنگ می زنه، چند بار می پرسه خوبی؟ میگم خواب بودم اون موقع واقعا. میگه بیا می گم نه. چی شد که خداحافظی کردیم و یادم نیست فقط یادمه یه چیزی پرسیدم که مطمئن بشم این همه ناملایمتی از سر ندونم کاری من نبوده باشه، نبود. طبق معمول همیشه دلیل بی رحمی و بی مهری ها بی دلیل بودنشه. هنوز دو دقیقه از خداحافظی نگذشته بود شاید که قرمزی و داغی و پس زدم و به جای بدنم تصمیم گرفتم و بلیط بی برگشت گرفتم، هرچند بر می گردم به این آبادی غریب گرم و قرمز.

پ.ن: خوبی؟ خوبم به خوبیت :) +عنوان Imagine Dragons

عکس :همیشگی





به کبریت های نیم سوخته ی خیس قسم بخورم یا به تکه سوسیسِ چسبیده به کف ماهیتابه؟ به کندن پوستِ لبم، یا پوست های قهوه ای دلمه بسته روی زخم های حاصل از کفش های پاشنه بلند دو هفته ی پیش؟ به پخش شدنِ عطرهای ارزان قیمتِ مردانه وسط بوی سوخته ی پلو یا به بوی جوهر نمک اولِ صبح وسط بوی کثافتِ دستشوئی ها؟ به صدای زمخت یاالله گفتنِ تعمیرکار ساعتِ هفت صبح یا به صدای ریز و ملوس گربه های تازه پا گرفته یک ساعت پس از نیمه شب؟ به چه چیز اینجا قسم بخورم که بفهمی من تکه ی نا کامل این پازلم و فقط عادت می کنم! مثلِ سرامیکِ شکسته ی طبقه ی دوم هر چه با هر چیزی بندش می زنند باز دو روز بعد با کوچکترین وزنی تق! می شکند و با یک زخم تازه بیرون می زند. می خواستم سوار اتوبوس بشوم کارت زدم، تق! زیر نگاه تعجب آمیز مردم و گردن کج شده ی راننده به سمت آینه شکستم. اینجا وقت پیاده شدن کارت می زنند.

پ.ن: تفاوت های مریض :)


عکس: تکه ای که هی قورتش می دهم، این روزها :)






هفته ی پیش همین روز، ساعت 3:56 دقیقه مردی از ترمینال تماس گرفت و گفت بلیط ساعتِ ده شبت به ساعت 8:30 تغییر ساعت داده، درست وسط خوابِ آشفته ام روی کوله پشتی وسط اتاق خوابگاه زنگ زده بود.

هفته ی پیش همین روز ساعت 7:10 دقیقه داشتم توی حیاط خوابگاه چمدان به دست، با "آ" خداحافظی می کردم.

هفته ی پیش همین روز ساعت 10 شب دنبال نان سنگ پز یا همچین چیزی می گشتم، حوالی انار!*

هفته ی پیش همین روز ساعت 11: 30 دقیقه ی شب توی اتوبوس خوابم برد و یک باره از خواب پریدم! دوباره خواب دیدم خانه ی ما خراب شده، کثیف و ج و دوست نداشتنی و یک عقاب روی خرابه ها نشسته است.

هفته ی پیش، فردا ساعت پنج صبح،نائین بودم، خانه خراب شدن را پشت تلفن شنیدم.

دیگر هیچ چیز یادم نیست، از هفته ی پیش تا الان هیچ چیز یادم نیست! هیچ :)

پ.ن: برام کم از مادر نبود حق دارم زندگی کردن یادم بره

*شهری در استان کرمان




از هجدهم تیر دیگه تاریخ و روز و ساعت از دستم رفت، فقط آلارم تنظیم می کنم که یادم نره برم سر کار، ولی بازم تاریخ دستم نیست، خدا رو شکر لیست های کلاس ها خودشون تاریخ و تعداد دارن.

امشب یهو حواسم جمع شد و فهمیدم دو سه روزی هم از مرداد گذشته و حساب کتاب من میگه دقیقا الان هفده روزه نیستی. یاد خواب های نصفه نیمه و بیداری های مشترک این هفده روزمون افتادم. یاد تک تک لحظه هایی که لابه لای پست های همین وبلاگ بدون اینکه خودت بدونی هستی! هستی! ولی این بودن اینقدر کم هست که من بشینم دست بکشم روی تختی که موقع نبودنم روش خوابیدی و معذرت خواهی کردی ازم به خاطر خوابیدن روی تخت من! بشینم دست بکشم به پشتِ دست راستم که یه خال از تو بهم رسیده. برای تک تک لحظه هایی که نگران معده درد من بودی. لحظه هایی که حتی نگاهت هم عشق داشت. دسته گلی که چیدی هم عشق داشت اونقدری که در اصل دارو بود و برای معده درد. نشستم وسط زار زدن و آروم نگرفتن یادم افتاد باید اعلامیه ی ترحیمت رو قایم کنم که مامان نبینه؛ نگران نباش مواظبشم؛ کتابو باز کردم تا اعلامیه رو بذارم لابه لای صفحه هاش؛منزوی گفت:

به دیدن آمده بودم، دری گشوده نشد

صدای پای تو زآن سوی در؛ شنوده نشد.*

*حسین منزوی


مثل اومدنِ من از غربتی که فکر می کردم غربته، به غربت!


پ.ن:

تو اینجا هستی


عادت خیلی مزخرفه، مثلا روزی سه بار ناخواسته گردنمو بین انگشتام‌ له می کنم و می گیرم، شب ها دستامو می برم سمت سرم کش مو رو باز کنم‌‌ یا دستم میره سمت شماره ات بهت زنگ بزنم، یهو یادم میاد، گردنبند و دادم مامان، موهامو از ته زدم و تو هم مُردی.

پ.ن: و نمی نویسم تا یادم بره


روزهای سخت و تلخ، کُشنده و کِشنده ای بود! این فصل گرمِ شاد و رنگی برای همه، سیاه مطلق گذشت. گله ای نیست!

وسط همین روزهای سخت، یک سال از من کم شد و یک سال روی عدد شناسنامه ام رفت! دقیقا چهل روز بعد از ماجرا. گله ای نیست!

وسط همین روزهای سخت بود که فهمیدم، گله ای ندارم! غم که همیشه هست ولی پیروز این غم،تا اینجا، من بودم.

وسط همین روزهای سخت، بزرگ تر شد دلم! ضخیم تر :)

 

پ.ن: خوب نبودن هم هست ولی من کسِ دیگه ای شدم.

عکس:

Virgin Of The Pomegranate art/ Sandro Botticelli


기생충

انگل

Parasite

 

+یه بوی عجیبی حس نمی کنی؟

_چه بویی؟

_نمی دونم. بوی آقای پارک میاد!

+مگه آقای پارک بوی عجیبی میده!

_اره مثل بوی مترو، بوی زیرزمین!

 

(تو یه بویی میدی!)

 

کوتاه ترین توضیحی که می تونم بدم اینه که اگر دوست دارید یک فیلم کاملا خوب و پخته و عالی ببنید و هم زمان، تمام احساسات و ژانرهای مختلف رو احساس کنید، این شاهکار کره ای رو از دست ندید."

 

 


|اول نوشت: این روزها که اینجا نیستم جایی هست که مخفیانه(!) در آن می نویسم، از روزمرگی ها گرفته تا هر چه که دوست دارم از شعر، فیلم و موسیقی. در سکوت و خلوت یک جمعیت ده دوازده نفره که سکوت کاملند! اگر دوست داشتید شما هم به جمع مان اضافه شوید حتما برایم کامنت بگذارید |

 

نوشته بود، به سادگی نوشته بود :"تو زندگیم همیشه دوست داشتم کلمه ی توی پرانتز باشم، از نزدیک شدن بیش از حد آدمها بدم میاد. از اینکه هیچ حسی بهشون ندارم هم." و صدای هندزفری رفت روی :"هیچ کس مثل من به این دقت گناه نمی کنه!" * ولی این گناه در نظرش می ارزد. این پرانتزی که دور خودش کشیده را دوست دارد و همه جا با خودش کشان کشان می بردش، حتی سر کلاس و بین همکلاسی ها جایی که باید تعامل داشت! ندارد! مثل سالهای دبستان نیست که از سر خجالت و تحقیر با هیچ کس دم خور نشود،نه! نمی ترسد ولی نمی خواهد.

دلش به حال آدمهای درست و درشتی که سمتش می آیند می سوزد، می آیند برای حرف،دوستی و این اواخر عشق شاید! سکوت جواب می گیرند. سکوت تلخِ گزنده! در نظرش می ارزد! می ارزد و گاهی هم فکر می کند:" در حقشون لطف کردم، همین اول کار ناامید بشن خیلی بهتره تا دلبسته تر بشن."

در سکوت، در کتاب،شعر و در موسیقی داخل پرانتزش زندگی می کند، می چرخد، داشت به بی کلامی که یادش نمی آمد کدام از این آدم هایی که به پرانتزش نزدیک شده بودند فرستاده بود، گوش می کرد که دو دختر از کنارش رد شدند و بوی عطرشان پرتش کرد به سه سال پیش! کسی بود که داخل پرانتز بود، و شده بودند دو دختر با یک عطر!

از زیر لب و چشمانش می گذرد:"می ترسم" ایستادن بیهوده است، می چرخد و راه نرفته رو روی نیمکت ولو می شود.

 

پ.ن: (می ترسم)  +*ه.پ

 

عکس:نقاشی از aoki tetsuo

 


آینه ی گرد را که از روی دیوار برمی دارم، علاوه بر تبخال پت و پهن و دردناکی که عدل اندازه ی نصفه ی یک سکه ی پانصدیست، جوش ریزی روی شقیقه ام درست کنار آن دسته ی سفید رو به زیاد شدن نشسته است. شبیه آن جوش های ریز و بی رنگی که حوالی ده سالگی یک شبه روی صورتم نشست.

 

رفته بودم نان بخرم؛ دست هایم به جیب های پالتوی صورتی بزرگی که بابا سر خود خریده بود نمی رسید؛داخل  نانوایی شدم و در صفِ سیاهی از ن ایستادم، دست هایم گرم شد و چشم هایم به چشم های قهوه ای شاطری که انگار اولین بار بود می دیدمش، تا یازده سالگی هر روز دست هایم به جیب هایم نرسیده خزیده بودم توی نانوایی و توی صف می ایستادم، اگر کسی هم جلوتر از حقش نان می گرفت خوشحال می شدم. تا همان زمان که بلوغ شروع به خزیدن روی بدنم کرد.

 

چند روز پیش؛ بعد از سال ها رفته بودم نان بخرم، نمی دانستم صف کجاست، شاطرکدام است نانوا چرا همیشه گوشه ی لبش سیگار نشسته؟نگاهِ خیره ی بد رنگی روی من بود و اخم های در هم و چین پیشانی حریفش نبود؛ دست هایم هنوز به جیب هایم نمی رسد! نرسیده ام!

 

پ.ن: نرسیدیم :)

عکس: چی بگم؟

 


مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*

تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"

از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!

 

*فرزند بی مادر

پ.ن: هیچی :)


 

فیلم US به کارگردانی جوردن پیل ساخته ی سال 2019 در ژانر وحشت است. در این فیلم قرار نیست نیرویی ماورایی حمله کند یا حمله ای را دفع کند.

شاید فقط مغز انسان به خودش (!) :)

 

تو کدومی؟

اصلی یا کپی؟

"می دونستی یه چیزی مثل فلوراید تو آب می ریزن تا مغزمونو کنترل کنن؟!"

 

 

 

 


گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 

 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چار بوفسکی، پرنده ی آبی.

حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد. و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها دونه ندادم، زیر گردو نخوابیدم، حیاط و آب و جارو نکردم. بعد رفتنت اومدن هیچی قشنگ نیست:) 


احتمالا ناظر نشسته بود روی مبل توی آشپزخانه، چایی اش را داغ داغ را سر می کشید سریعا پرونده ها را باز می کرد و دو تا ورق که می زد دست می برد سمت شیرینی ها و یکی را درسته توی دهانش می گذاشت، دو تا ورق دیگر می زد و می گفت این کیه؟ جدیده؟ نمی شناسمش! من با کلمه ی نمی شناسمش وارد آشپزخانه شدم، همین طوری که لیوان برمی داشتم و مقنعه ی کج و کوله ام را مرتب می کردم، سلام کردم.

خانم مدیر مرا معرفی کرد و ناظر عصبانی و عجول را هم، پس ذهنم می گذشت پس همین باعث شده منشی وسط کلاس سرش را بیاورد توی کلاس خردسالان و بگوید:" خواستی بیای بیرون شال سرت نباشه!!"

داشتم از آشپزخانه بیرون می رفتم تا به کلاس بعدی برسم که شنیدم:" ایشون هم مجردن و هم خیلی جوون، کلاس پسرهای بالای 15 سال رو به ایشون نسپرید."

ولی بنیامین یازده ساله بود؛ وقتی داشت در مورد فوتبال و رونالدو حرف می زد چشم هایش برق میزد، عاشق فوتبال بود. و عاشق کلاس، از آن شاگردهایی که هر معلمی با خیال راحت و با عشق آموزششان می دهد. اوایل می گفت صدای شما چقدر خوبه، وقتی حرف می زنید چهار ستون بدن آدم می لرزه و بعد چشمانش از شیطنت می درخشید و به نگاه بی خیال و بی اهمیت من می خندید.

 

احتمالا یک روز که از کنار آشپزخانه ی موسسه رد می شد، شنیده بود. یک روز آخر کلاس وقتی دیرتر از همه ی بچه ها داشتم ماژیک ها رو توی فایل می گذاشتم و لیست ها را مرتب می کردم، دوباره خزید توی کلاس ناشیانه یک پلاستیک روی میزم گذاشت و در حالی که سرتا پا سرخ شده بود گفت :" خانوم می دونم دیروز بوده، ولی دیروز با شما کلاس نداشتیم، تولدتون مبارک." و به سرعت و بدون خداحافظی بیرون رفت.

 

روزی که با موسسه خداحافظی کردم هم سرتا پا سرخ شده بود، اخم هایش را توی هم فشار داد و گفت:" خب حالا کی قراره تیچر ما باشه؟؟ من رو صدای تیچرها حساسم، نرن یه جیغ جیغوی لوس بیارن؟"

 

چند ماهِ پیش دوباره با موسسه برای همایشی در شهرداری همکاری کردم، بنیامین آنجا بود، اجرا داشت، و هنوز قهر بود.

 

پ.ن: گفته بودم در مرحله ای از جنونم که بکنم و بروم، همین چهارشنبه می روم.

 


"سهیلا شماره 17" فیلمی به کارگردانی و نویسندگی محمود غفاری ساخته ی سال 1395 است.  داستان سهیلا زن مجردی در آستانه ی چهل سالگی است و به مشکلات ازدواج نکردن و یا ازدواج کردن در سن بالا و مشکلات اجتماعی پیرامون ازدواجش پرداخته میشه .محتوایی که فیلم به سراغش رفته محتوای جالب و بحث برانگیزیه، اما حواشی و جزئیات داستان اونقدر زیاد و کشدار هستن که به خوبی به مساله های مهم پرداخته نشه. در کل داستان جالبی داره و پرداخت بسیار ضعیفی.

 

پ.ن: در ادبیات ایران به هر صورتی که باشه مثل فیلم، کلام، داستان، رمان و. تو سری خورترین، بدبخت ترین،سطحی ترین و مشکل دارترین زن ها باید اسمشون سهیلا باشه انگار!

بنده هم صرفا جهت تشابه اسمی تشویق به دیدن فیلم شدم.

 

 


اینجا همیشه خاکستریه، فرقی نداره چقدر بخوای به رنگ ها اهمیت بدی. ته رنگی بودنت دو رنگه، سیاه، سفید. میگی نه؟ به این تارهای روی شقیقه ام نگاه کن. یه دسته ی کاملا سفید. 

اینجا همیشه خاکستریه حتی وقت هایی که ناخن های لاک خورده ی یه خط در میون پریده مو توی جیب های پالتوم یا زیر جزوه ها قایم می کنم تا حراست خوابگاه نبینه. 

اینجا همیشه خاکستریه حتی وقتی صداشون توی هندزفری می پیچه و مستقیم تو قلبم فرو میره. حتی وقتی وسط خوندن شعرهای فرمالیست غرب یه سری به منزوی می زنم.

خاکستریه تمام

پ.ن: در درجه ای از جنونم که بار کنم و برم.

عکس: فضا


حدودا دو ماهی هست که تو صفحه ی اینستاگرامم فیلم های کوتاهی از زندگی روزمره ام رو منتشر می کنم و از یه جایی به بعد ناخودآگاه هایلایتشون کردم که تا همیشه بمونن!

 

طبق هایلایت بعد از ظهر پنج هفته ی پیش، یک روز بارانی به شدت دلگیر! ( اینجا روزهای عادی هم دلگیرن) روی تخت افتاده بودم و همین طور که صدای جارو کشیدن بچه ها روی سرم رژه می رفت به صندلی بلاتکلیفِ وسط اتاق خیره بودم!

امروز بعدازظهر به نقطه ای خیره بودم که قبلا یه صندلی بلاتکلیف وسط اتاق بود، به شدتِ خودم بلاتکلیف!

یاد قول دیشبم افتادم به دوست، ته مونده ی انرژیمو جمع کردم بلند شدم و چند تا هویج انداختم تو قابلمه و رفتم سمتِ آشپزخونه!

شاید یه دم عصری که چای و با حلوای هویج اونم از نوع ویارونه خورده باشی، بتونی بلند شی بدون ترس از آینده و بدون حسِ بلاتکلیفی مفرط ادامه بدی.

 

پ.ن: شاید، حالا هر چی :)

 

عکس:چای احتمالا معجزه می کنه.


گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 

 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چار بوفسکی، پرنده ی آبی.

حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد. و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها دونه ندادم، زیر گردو نخوابیدم، حیاط و آب و جارو نکردم. بعد رفتنت اومدن هیچی قشنگ نیست:) 


مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*

تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"

از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!

 

*فرزند بی مادر

پ.ن: هیچی :)


احتمالا ناظر نشسته بود روی مبل توی آشپزخانه، چایی اش را داغ داغ سر می کشید سریعا پرونده ها را باز می کرد و دو تا ورق که می زد دست می برد سمت شیرینی ها و یکی را درسته توی دهانش می گذاشت، دو تا ورق دیگر می زد و می گفت این کیه؟ جدیده؟ نمی شناسمش! من با کلمه ی نمی شناسمش وارد آشپزخانه شدم، همین طوری که لیوان را برمی داشتم و مقنعه ی کج و کوله ام را مرتب می کردم، سلام کردم.

خانم مدیر مرا معرفی کرد و ناظر عصبانی و عجول را هم، پس ذهنم می گذشت پس همین باعث شده منشی وسط کلاس سرش را بیاورد توی کلاس خردسالان و بگوید:" خواستی بیای بیرون شال سرت نباشه!!"

داشتم از آشپزخانه بیرون می رفتم تا به کلاس بعدی برسم که شنیدم:" ایشون هم مجردن و هم خیلی جوون، کلاس پسرهای بالای 15 سال رو به ایشون نسپرید."

ولی بنیامین یازده ساله بود؛ وقتی داشت در مورد فوتبال و رونالدو حرف می زد چشم هایش برق میزد، عاشق فوتبال بود. و عاشق کلاس، از آن شاگردهایی که هر معلمی با خیال راحت و با عشق آموزششان می دهد. اوایل می گفت صدای شما چقدر خوبه، وقتی حرف می زنید چهار ستون بدن آدم می لرزه و بعد چشمانش از شیطنت می درخشید و به نگاه بی خیال و بی اهمیت من می خندید.

 

احتمالا یک روز که از کنار آشپزخانه ی موسسه رد می شد، شنیده بود. یک روز آخر کلاس وقتی دیرتر از همه ی بچه ها داشتم ماژیک ها رو توی فایل می گذاشتم و لیست ها را مرتب می کردم، دوباره خزید توی کلاس ناشیانه یک پلاستیک روی میزم گذاشت و در حالی که سرتا پا سرخ شده بود گفت :" خانوم می دونم دیروز بوده، ولی دیروز با شما کلاس نداشتیم، تولدتون مبارک." و به سرعت و بدون خداحافظی بیرون رفت.

 

روزی که با موسسه خداحافظی کردم هم سرتا پا سرخ شده بود، اخم هایش را توی هم فشار داد و گفت:" خب حالا کی قراره تیچر ما باشه؟؟ من رو صدای تیچرها حساسم، نرن یه جیغ جیغوی لوس بیارن؟"

 

چند ماهِ پیش دوباره با موسسه برای همایشی در شهرداری همکاری کردم، بنیامین آنجا بود، اجرا داشت، و هنوز قهر بود.

 

پ.ن: گفته بودم در مرحله ای از جنونم که بکنم و بروم، همین چهارشنبه می روم.

 


پانزدهم اسفند نود و هفت نوشتم؛ از فیلمی که دیده بودم و حس می کردم نهایتا تا نوروز اکران می شود ولی گویا تازه به اکران رسیده، وسط حجم عظیم فیلم های مزخرف وسط قرهای میلیاردی و پست های اعتراضی اینستاگرامی باز هم می گویم

آن بیست و سه نفر را قطعا ببینید.


احتمالا مشکل از آب شرب و کلر است! و گرنه می شود آدمها "دوستت دارم" تکه کلامشان باشد؟ احتمالا مغز های ما، نه نه نه چیزی که اجدادمان دل نامیده بودند دست کاری شده، مگر میشود تو صبح از خواب که بلند می شوی یکباره بگویی راهمان را سوا کنیم؟!! چرا باید این همه از تو بترسم وقتی هنوز نیستی ولی هست بودنت طبق قانون اول دانشمند معروف که از قضای روزگار روانپزشک حاذقی هم هست ، ثابت شده؟ یادم افتاد #انار همیشه خودزنی می کرد و یه بار که پنج بار سرش را به دیوار کوبید گفت :" هان! اصلا یادم نیست اسمش چه بود؟ ولی از اسمش متنفرم" بعد به پیشانیش کوبید و گفت :"نان! ما نان نداریم"
پ.ن: بداهه جات بی سرنوشت 
 


دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا دست های خودم کتکش بزنم با دستهای لاغر و خالی ام. دوست داشتم بروم جایی و داد بزنم ولی به جایش رژ قرمز زدم که سیاهی های زیر چشم های وامانده ام به چشم نیاید. دوست داشتم به کسان دیگری که مرا بهتر می فهمند بگویم، همه چیز را با جزئیات، اما باید رازدار باشم. اما نمی توانم بگویم و عاقبتی بدون قضاوت در اختیارم باشد. دوست داشتم بروم یک بیابان خالی داد بزنم. دوشنبه که برسد یک ماه است که من شاید مرده باشم و در قالب کس دیگری زنده ام. اما فقط دوست داشتن هایم را کنار گذاشته ام، آدم ها را حذف می کنم، کم می کنم، حرف ها را، شعر را، زندگی را، حتی همین نوشتن و خواندن را، حتی او را که همان شب رسیده بود.

پ.ن: بین این کم و زیادها قطعا از دست میدهم، از دست می روم ولی باز حرفی نمی زنم. :) 


من ترسیده ام، بدجوری هم ترسیده ام آنقدر که بعد از هر اشاره و کلمه ی محبت آمیزی که بشنوم، سریعا یک جمله ی مثلا طنز می گویم یا یک جمله تاکیدی بدون هیچ معنی و محو میشوم. من از ناشناسی، از تفاوت از فاصله از همه چیز ترسیده ام و چقدر دوست دارم خودم را پرت کنم وسط این همه ترس و نمی شود. می شود؟


از ذهن های کثیف آدمیان؛ می گریزم

از حرف های صد من یه غازشان

از لبخندها و سوال های کج و کوله ی پر طعنه شان

می گریزم و پناه می برم به خودم؛ به این زنی که درونم نشسته و منتظر تلنگر من است تا زندگی کند.

 

پ.ن: زنده ام

 

عکس: و  پناه می برم به چشمانم

 


از همون اول که نشستم یا شاید هم بعد ده دقیقه، این مهم نیست، می خواستم صندلی و بخوابونم و تا مقصد راحت باشم. تا صبح که روی صندلی های چرت و زوار در رفته ی سمینار یک ارشد می شینم، دردهای قبلی باعث نشه سه روز به کمر درد و گردن درد فکر کنم و عملا تو یک در یک تخت گیر بیوفتم! ولی دستم به تنظیم صندلی نمی رفت که مبادا پشت سری پاهاش بلند باشه اذیت بشه. تا اینکه بعد از دو ساعت که از صدای فیلم چرت ایکس لارج و رد شدنش حتی از هندزفری تصمیم گرفتم یکم خودمو خلاص کنم، وقتی دنبال دستگیره ی تنظیم صندلی می گشتم فهمیدم صندلی پشتی خالی خالیه! 

گاهی پیش میاد، حتی الان که سن مون هم بیشتره، مراعات و حدود چیزی رو رعایت می کنیم که نیست: مثل شرف، انسانیت  رفاقت، عشق و.

 

پ.ن: مثل همه مون :)


 از مزه ی یک گیلاس می خوای بگذری؟ نگذر! من رفقیتم می گم نگذر!  حالا من غریبه شما هم غریبه! بمانی هم دوستتم بری هم دوستتم!

 

عباس کیارستمی /طعم آلبالو

 

پ.ن: آلبالو به معنای زندگی دوباره است +فایل صوتی به صورت کامل تو کانال هست!

 

 

 

 

 


سالی بود(هست) که تمام فیلم هایی که دیده بودم را زندگی کردم، فیلم دیدن در هر ژانری و با هر سلیقه ای می تونه جذاب باشه، ولی تو زندگی قضیه فرق می کنه، تو زندگی نمی تونی تخمه بشکنی و تماشاچی باشی، نمی تونی لم بدی رو بالشت و وسطاش چرت بزنی، نمی تونی بالشت رو از ترس گاز بگیری، فرصت واکنش نداری باید یا عمل کنی یا بشینی و خرد شدن خودت رو لای چرخ دنده هاش نگاه کنی! هیچ کس نمی خواد له بشه، حتی آدمی که بریده هم نمی خواد له بشه، فقط توان مقابله نداره.

 

بایگانی وبلاگ عجیبیه! از امسال نتونست راحت بگذره! از فروردین بگم و جا گذاشتن دلم(ون) این ور و اون ور تو روزهایی که باید قشنگ می بودن از سیل بگم؟ از

ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار. از کلام های

مادربزرگ که چرخید و چرخید و توی دل و شعرهام نشست؟ از

اتوبوس و شبی که دیر صبح شد، خیلی دیر؟ از آخرین روزهای فروردین و ثبتش تو روزهای بعد، اوایل اردیبهشت بعد از

نقاهت؟ از خرداد پر از کابوس و فرار؟ از خردادی که مادربزرگ و دیدم و وقتی

تیر برگشتم یه تلِ خاک نشونم دادن گفتن خودشه؟ از مرداد و شهریور خسته بگم که نوشتن هم مرهم نبود؟ اینقدر کم که به زور ثبت می کردم اونم چهار تا جمله صرفا برای اینکه خفه نشم؟ از

عادت های مزخرفم که هنوز هستن؟ از آذر سختِ پر استرس و نگرانم بگم؟ از اتفاقی که اولش قشنگ بود و نباید قشنگ می موند؟ از دی که امتداد آذر بود و

ضربه ی نهایی؟  از اوایل بهمن که با دست های خودم همه چیز را بریدم؟ با دست های خودم مجبور شدم برای آرامش، برای پایان و برای بزرگ شدن به خودم هم ضربه بزنم؟ از ضربه هایی که خوردم، از آروم محو شدن و به جاش فحش شنیدن؟ از خودی خوردن؟ و حالا از این خانه نشینی های غرق شده لای کتاب و جزوه و پایان نامه و انواع شوینده و پاک کننده؟ از ترس های ممتدی که دست انداختن دور گلوم، از بیرون نرو، ریشت رو بزن، ماسک بزن، دستکش بپوش، قرص ویتامین دی بخور؟ از چی باید بنویسم که اینقدر ناگرامی بودن 98 رو بتونم تحمل کنم!   مثل یک فیلم بود نود و هشت، یه فیلم طولانی پر اتفاق که هر ژانری توش قابل قبوله! ولی کی قراره کات بدن؟ کی قراره تیتراژ بره بالا؟ شاید هیچ وقت! زندگیه دیگه به عدد و رقم سال نیست، به اینکه سال کدوم حیوون هم باشه نیست، کلا به هیچی نیست!

فقط باید بگم بایگانی وبلاگ عجیبه! از امسال با همه ی کمرنگیش تو ثبت لحظه های واقعی و سربسته بودن تمام اتفاقات به خاطر انسانیت، رازداری و البته گوش های توی دیوار نتونست بگذره! وقتی دست های من به نوشتن و ثبت این روزها رفته یعنی باید ثبت می شدن، که شاید اگه روزی بود که تونستم دوباره پنل وبلاگ رو باز کنم بخونم و بگم سخت بود ولی گذشت، خوب گذشت، بزرگ تر شدم الان. شاید!

 

پ.ن: صرفا جهت مرور روزهای سختی که داشتم، صرفا برای اینکه با خودم تکرار کنم امسال اصلا انتخاب ها و رفتارهام غلط نبود! فقط شاید حس کردم وقتم کمتره و روانم مهمتر!

 


داد زد دنبالم نیاین، موندیم‌بیرون از بیمارستان، تنها رفت تو،چند دقیقه بعد زنگ زدم گفت باید چکاپ انجام بدن، سی تی اسکن، ریه، خون، سرفه زد قطع کرد. زنگ زدم گفت چهل دقیقه دیگه. چهل دقیقه می تابیدم و با سه چهار متر فاصله خانم جوانی هم می تابید، بابا کنار ماشین بود کسی آن طرف با فاصله ایستاده بود می گفت:" حالا خودش میاد بیرون." 

بعد چهل دقیقه اومد بیرون رنگ پریده بود ولی بیرون بود و همین طور که زیر لب می گفت:" منفی" خیره شده بود به زنی که با سه چهار متر فاصله دور خودش می تابید. پرستاری از اورژانس بیرون آمد داد زد:"خانم شما برادرت مثبت شد، خودم بیا تو." 

پ.ن: مراقبت لطفا.

 


به هیچ آغاز و پایانی اعتقاد ندارم که هیچ آغاز و پایانی توی مشتم نبوده است. به مرگ، به زندگی، به شعف، به غم، شادی، رنگ، بو، به مزه و به لمس هیچ تنی حتی تن گلبرگ‌ها و برگ های تازه نشسته شده روی درخت ها ، به لمس جنازه های زنده ی آدمیان با لبخندهای کهنه و دمده شان، به هیچ چیزی از این جهانی که می بینم اعتقاد ندارم الی دوست داشتن، سالی گوهی که گذشت فقط از دست دادم، ولی بیشتر دوست داشته شدم. پس 
 "و قسم به لحظه های سرشار از عشق" حتی اگر کم بود، دروغ بود.
 


انار حتی صد سال هم کمه واسه زندگی، ولی آدم ها رو یه جایی، یه اتفاقی نگه می داره، اونقدر ناعادلانه است که دوست داره باز برگرده. ولی احتمالش کمه این فرضیه ی برگشت درست باشه.  حتی اگه درست هم باشه ناعادلانه است. چون آدم ها همون جا که بیشتر از همیشه دوست دارن زنده باشن، دوست دارن زندگی کنن در دمِ ناچاری قرار می گیرن و مجبورن قبول کنن نگه داشته شدن. تلاشتو کردی،حتی تو دم ناچاری که همه چیز رو نپذیری. حتی تلاشتم بی فایده است. انار همیشه وقت کمه. همیشه همه چیز ناعادلانه است، حتی مرگ.

پ.ن: اولین نفر شین من رو "سهی" صدا زد. و دهخدا می گه سُهی یعنی تازه،راست قامت، نوجوان.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها