دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا دست های خودم کتکش بزنم با دستهای لاغر و خالی ام. دوست داشتم بروم جایی و داد بزنم ولی به جایش رژ قرمز زدم که سیاهی های زیر چشم های وامانده ام به چشم نیاید. دوست داشتم به کسان دیگری که مرا بهتر می فهمند بگویم، همه چیز را با جزئیات، اما باید رازدار باشم. اما نمی توانم بگویم و عاقبتی بدون قضاوت در اختیارم باشد. دوست داشتم بروم یک بیابان خالی داد بزنم. دوشنبه که برسد یک ماه است که من شاید مرده باشم و در قالب کس دیگری زنده ام. اما فقط دوست داشتن هایم را کنار گذاشته ام، آدم ها را حذف می کنم، کم می کنم، حرف ها را، شعر را، زندگی را، حتی همین نوشتن و خواندن را، حتی او را که همان شب رسیده بود.

پ.ن: بین این کم و زیادها قطعا از دست میدهم، از دست می روم ولی باز حرفی نمی زنم. :) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها