داشتم یه ترانه ی اصیل و قدیمی گوش می دادم که رسیدم به اصطلاحی که یه روز غروبِ غمگین که یادم نیست غمگینیش از چی بود مادربزرگِ غمبرک زده ام لا به لای حرفاش گفت و از کل کلمه هاش همون چهار کلمه موند گوشه ی گوشم! یه غروبِ احتمالا تابستونی که توی حیاط نشسته بودیم و به خورشیدی که هی سردتر می شد و هی رنگش تند و تیز خیره بودیم که هنوز بوی حیاط مادربزرگه مونده گوشه ی بینی ام. یه بوی تیز خوش آیند. مثل نون محلی هایی که می پخت. اونوقت ها مادربزرگه دستش نشکسته بود، کلیه هاش درد نمی کرد، زانوش ساب نرفته بود. همون وقت ها که صبح طلوع نشده شیر داغِ از گاو می رفت برای جوشیدن که وقت صبحونه نون و پنیر بدون شیر نمونه. غمگینی مادربزرگ توی غروب تابستونی مونده گوشه ی دلم و هی تو ذهنم می چرخه :" تش منده گوشه دلوم."  که برسم به یه شب باهاری و عاصی از سفر یکی دو روز پیش و هی داغ دلم تازه بشه، دستام بلرزه، خنده هام بخشکه که "تش منده گوشه دلوم! " و هیچ کس نه نمی فهمه و نه قراره که بفهمه، که کلمه کمه واسه گفتنش!

پ.ن: حرفی دارم که از بیان آن عاجزم (وکسی آن را نمی فهمد)/ معنا




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها